سلام به همه ی دوستای گلم چطورین؟ خوبین؟ خوب خدارو شکر.

جاتون خالی امروز رفته بودیم اردو چه جایی به جون رضا اگه میرفتیم سازمان بازیافت زباله بهتر بود. اما نسبت به این خونه ای که من توش میشینم و همهش جنگ و دعواست خیلی بهتر بود. تنها چیزی که اونجا حال داد این که منو چند تا از دوستام(من,نرگس,ساراو زینب) از اردوگاه فرار کردیم و رفتیم به سمت گله گوسفند عجب حالی داد اما برای دوستام نه برای من, چون همش تو فکر این بودم که رضا داره چیکار میکنه. خلاصه چند تا عکس با الاغ چوپان گرفتیم و برگشتیم. گوسفندا هم نمیستادن وگرنه با اونا هم عکس میگرفتیم. همه ی راه همه میزدن و میرقصیدن و من تو این فکر بودم که یعنی رضا ناهارشو خورده یا نه؟

اصلا حال نداد. ولی چون با دوستام بودم یکم حالم نسبت به روزای قبل بهتر شد. چون دوستم موبایلشو اورده بود منم شارژ گرفتم تا با رضا صحبت کنم که به دو دلیل نشد 1: شارژه قلابی بود و موبایل شارژ نشد.2: از بد شانسی ما مدیرمون گفتش باید کیفاتونو بگردم خبر اوردن که کسی موبایل اورده. اینقدر ناراحت شدم اخه دلم واسه صدای رضا خیلی تنگ شده بود نمیدونم شاید قسمت بوده که من به رضا زنگ نزنم و بتونم اونو زودتر از یاد ببرم.

دلم گرفته نمیدونم چشه یعنی حتی روزی که شاد هم باشم باید گریه کنم. دوستام بهم میگن گریه بهم مثل بختک چسبیده. از اول راه همش دعا میکردم و میگفتم خدایا یه تصادفی بشه که فقط من توش بمیرم اما حیف که نمردم.

 

+ تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:,ساعت 6:4 نويسنده فاطمه |